یکی بود یکی نبود. زیر سایهی درخت وسط جنگل سبز، کوکومی نشسته بود. از آسمون، لک لک نامهرسون یک نامه رو به دست خرس قصهی ما رسوند. کوکومی با خوشحالی نامه رو خوند...
نامه چی بود؟ کوکومی باید یه دوست فسقلی برای خودش پیدا کنه. اما کی توی این جنگل سبز، آدرس فسقلی رو خوب میدونه؟
کوکومی برای مشورت پیش جغد دانا رفت. جغد که نامه رو خوند لبخندی زد و گفت: فقط و فقط یک نفره که آدرس فسقلی رو خوب میدونه؛ سنجاب کوچولوی مهربون
اما سنجاب کوچولو آب شده بود و رفته بودش توی زمین. یهو یه خرگوش سفید و باهوش با بچههای بازیگوش، سر راه کوکومی پیدا شدن. خرگوشه گفت: کوکومی! روی زمین این فندقا رو میبینی؟ اینا رو دنبال کنی زود میرسی به سنجاب و اون فسقلی.
کوکومی آخرین فندقو که از روی زمین برمیداشت، سنجاب کوچولو رو دید. سنجابه گفت: راه رسیدن به دوست فسقلیت، تو کلبه چوبی و جادوییه. من میدونم کجا باید بریم ما. دنبال من، بدو بدو زود بیا.
اونا رسیدن به کلبه، سنجاب کوچولو گفتش: کوکومی برو تو کلبه. وقتی که رفت اون تو چشماشو بست و بعدش...
وقتی چشماشو باز کرد دید که یه جای دیگهست، تو اتاق فسقلی... فسقلی که پیدا شد، دل کوکومی شاد شد. قصه ما به ته رسید... کوکومی به فسقلی رسید.